سلام
گاهی زندگی از سیاه مطلق به بنفش ، قرمز، سبز، زرد ودر اخر به سفید مطلق تبدیل میشه ... مهم صبور بودن برای گذشت از سیاهی مطلقه ... شنیدن خبر بیماری پدرم سیاهی مطلق بود که کم کم داریم به بهتر تبدیلش می کنیم ... داریم یاد می گیریم به قول پدر با مهمان ناخوانده چه طوری کنار بیایم ... خدا خیلی داره کمک می کنه دستش درد نکنه ... خدا کنه توان خیلی چیزها رو بهمون بده ... یکی از چیزهایی که ما از این مهمان ناخوانده یاد گرفتیم اینه که به پدر عاشقانه نگاه کنیم ... خیلی چیزها خدا در این ایام داره بهمون میده انگار یه جورایی داره برامون جبران این ضربه هولناک رو می کنه ... قبولی ارشد من در رشته ادبیات که یکی از رویاهای زندگی من بود اتفاق افتاد ... چیزی شبیه معجزه ... دست خدا رو بابتش بوسیدم و ...
خوشحالم از اینکه دارم صبر رو یاد می گیرم دوباره دعا رو حلاجی می کنم ... امید رو مشق می کنم و ...
پ.ن : من الان وقتی برای بیمارها دعا می کنم با پوست و گوشتم این کار رو می کنم
الان سرطان برای من ملموس ترین بیماری دنیا است ...
هر بار یه داستان از شفا و خوب شدن بیماران سرطانی برای پدر تعریف می کنیم ... کاش واقعیت مرگ بیماران سرطانی رو پدر نمی دید تا داستانهای ما رو باور کنه ...
کاش حکمت های خدا رو می فهمیدیم ...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ