سلام
اگر بدانم با همه دردهایم می خندی دردمندی را دوست میدارم ...
اگر ... هزاران اگر و ... می توانم برایت بگویم وبنویسم ولی نمی گویم ...می دانی همه این وقتها که نیستم یا تو رفته ای به چه چیز فکر می کنم ؟ که ...
چه کنم که قدم همینقدر است و تو هرگز این قد را دوست نداری
چه کنم که بیشتر نیستم وتو بیشتر می خواهی ... نگو نه که می دانم همین است
وقتی همه ایی که برایت هستند به اندازه عشقت نه به همان اندازه ولی کمی کمتر از اندازه عشقت دوستت دارند نمی توانی ...
به تو حق میدهم به اندازه همه حقهایی که هستی ولی نخواستن من به چه کاریت می آید ؟وقتی می گویم دوستت دارم دوستم داشته باش چرا دوستم نداری ؟
چراهای من از حلقم آویزانم کرده من تاب می خورم بر تارک نخواستن تو من تازیانه دوری تو را می خورم من ...
چرا یک شب نوبت من نمی شود اگر باید عدل را برای همه رعایت کنی ؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ