سلام
وقتی نفس می کشیم احساس مهم بودن با هر دم در وجود ما رخنه می کند و با هر بازدم تثبیت می شود ... حس اینکه اینقدر برای اطرافیان مهم هستیم که با شنیدن نزدیک شدن ما به مرگ هراسان جامه بر تن پاره می کنند ... با این احساس امیدوارانه سر به آسمان داریم و مغرورانه از داشتن دوستانمان لبخند پیروزمندانه می زنیم ... این رویا آنقدر باقی می ماند که کسی در گوشه ایی این خبر را به دوستانش بدهد ... و متعجبانه می بیند این خبر انقدر که فکر می کرد برای دوستانش هولناک نیست ... و این شاید رفتن و قدم زدن در حوالی مرگ را برای انسان آسانتر کند و طعم گس مرگ را به ذائقه مشکل پسند انسان مزه دار کند ...
برای همین شاید شنیدن این خبر شوخی تلقی شود و لبخند مضحکه ایی بر لبان دوستان بنشاند که دوستش ندارم ...
پ. ن : خاک مرده سرده
اگه ادم یادش نمی رفت که نمی شد زندگی کرد و...
کاش می شد با مرگ طوری دیگر رفتار کرد
کاش برای هر مرده طوری عزاداری می شد که گویا اولین مرده هستی است
هیچ کس اندازه من به این حس نزدیک نیست ...
سلام
گاهی بد جور دلم برات تنگ می شود ...
پ.ن: این روزها از آن بدجورها است
سلام
وقتی دیروز حجم بالای کتابهایی که دوست دارم بخونم و نخوندم را در قفسه های کتاب فروشی دیدم ...
وقتی یاد همه داستانهایی که باید نوشته بشن و ننوشتم افتادم ...
ترسیدم ...
فرصت خیلی کمه ... کمتر از چیزی که همه در وصفش گفتن
پ. ن : باید عجله کرد در غیر صورت مدیون نوشته های شایسته نوشتن و نوشته نشده می مونم
سلام
گیجی دو نوع هست ... ولی گیجی دو نوع نیست ... چندین نوع متفاوت هست ... که بدترین نوع آن همان است که من به آن مبتلا هستم
تو با من چه می کنی ؟؟ ؟ ؟
و من در این جا چه می کنم ؟؟ ؟
اختیار از آن من است یا تو ؟ ؟
گناه برای من است و یا تو هم سهم داری ؟ ؟
من رفتم اگر مرا می خواهی باز دستت را دراز کن ....
پ.ن : دستت را دراز کن ..تو را به جان عزیزت
لیست کل یادداشت های این وبلاگ